عکس ماه در آب هست،درختان هستند،عکس او هم در آب هست.
- دیگر چه می خواخی ببینی؟
- گل شکل گل را.
فردا می شود و من با گلی می آیم.
او می گوید:
- تو اینجا چه کار داری؟
- آمده ام تا تو بتوانی عکس گل را در آب ببینی.
- تو چه دوست داری در آب ببینی؟
- خدا دوست دارم عکس خدا را در آب ببینم.
- تو خدا را نمی بینی؟ تو کور هستی؟
- نه من کور نیستم.
- چرا... تو کور هستی.
- نه، من می بینم.
- پس چرا نمی توانی خدا را ببینی؟خدا همه جا هست ... فقط، کمی بی رنگ.
- بی رنگ؟
- آری کمی بی رنگ. قلبت چرا آنقدر سیاه شده؟
- فلبم؟ نمی دانم.
- قلب تو سیاه است ، خدا هم بی رنگ. خب معلوم است که نمی توانی خدا را ببینی؟
او می رود و من با قلبی سیاه و چشمانی کور همان جا می نشینم.
واقعا، چرا قلب من سیاه شده؟
نوشته ای از هاجر شفیع زاده